تبلیغ شماره 1
بازگشت به پورتال مرکزی

به تماشا سوگند

و به آغاز کلام

و به پرواز کبوتر  در ذهن

واژه ای در قفس است.

 

حرفهایم مثل یک تکه چمن روشن بود.

من به آنان گفتم:

آفتابی لب درگاه شماست

که اگر در بگشایید به درگاه شما می تابد.

و به آنان گفتم:

سنگ آرایش کوهستان نیست

همچنانی که فلز زیوری نیست به اندام کلنگ

در کف دست زمین گوهر ناپیدایی است

که رسولان همه از تابش آن خیره شدند .

پی گوهر باشید.

لحظه ها را به چراگاه رسالت ببرید .

و من آنان را به صدای قدم پیک رسالت دادم

و به نزدیکی روز و به افزایش رنگ .

به طنین گل سرخ پشت پرچین سخن های درشت.

و به آنان گفتم:

هر که در حافظه چوب ببیند باغی

صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند .

هر که با مرغ هوا دوست شود

خوابش آرامترین خواب جهان خواهد بود.

آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند

می گشاید گره پنجره ها را با آه.

زیر بیدی بودیم.

برگی از بالای سرم چیدم گفتم:

چشم باز کنید آیتی بهتر از این می خواهید؟

می شنیدم که به هم می گفتند:

سحر می داند سحر!

سر هر کوه رسولی دیدند

 ابر انکار به دوش آوردند

باد را نازل کردیم تا کلاه از سرشان بر دارد

خانه هاشان پر داوودی بود

چشمشان را بستیم

دستشان را نرساندیم به سر شاخه ی هوش

جیب هاشان را پر عادت کردیم

خوابشان را به صدای سفر آینه ها آشفتیم

 

 

ثبت نام و عضویت میز کار

لینک های مفید

 

 

 

احسان محمدی |   1395/04/05 08:35:40   |
3     0
هر که در حافظه چوب ببیند باغی
صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند .
هر که با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرامترین خواب جهان خواهد بود.
آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند
می گشاید گره پنجره ها را با آه.
 پاسخ 
دیدگاه کاربران
دیدگاه کاربران

 

 

هدیه مالی تیم متفکران نوین مالی در شبکه اجتماعی
Web Analytics