> مقالات موضوعی > فرهنگی و مذهبی > موضوعات قابل تامل > نبض زندگی > مشاهده مقاله جهت ارسال به چند نفر، نام و ایمیل گیرندگان با کاما { ، } جدا شوند. نام فرستنده: * ایمیل فرستنده: نام گیرنده(گان): * ایمیل گیرنده(گان): * متن پیام: * کد امنیتی: نبض زندگی؛ گفتگوهای تنهایی وقتی که دیگر نبود من به بودنش نیازمند شدم، وقتی که دیگر رفت من به انتظارآمدنش نشستم، وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست داشته باشد من او را دوست داشتم، عضویت در تیم متفکران در طرح همراه با تیم اعتبار هدیه بگیرید و مشارکت کنید کلیک کنید... در طرح همگام با تیم با اعتبار هدیه، از خدمات ویژه استفاده کنید کلیک کنید... در طرح همیار با تیم در بازارکار حسابداری و مالی بدرخشید کلیک کنید... در طرح همکار با تیم خدمات مالی و حسابداری خود را معرفی کنید کلیک کنید... وقتی که او تمام کرد من شروع کردم... وقتی او تمام شد من آغاز شدم و چه سخت است تنها متولد شدن! مثل تنها زندگی کردن است مثل تنها مردن است... دارد مشکل می شود! تحمل یکدیگر برایمان سنگین شده است! هنوز جرات آن را نیافته ام که در برابر هم قرار گیریم؛ هنوز هم با هم روبرو نشده ایم... از ترس چنین حادثه ای است که من همواره شلوغ می کنم! حرف های دیگر و چیزهای دیگر را به میان می ریزیم تا خودمان در آن ها گم شویم و درست روشن به چشم هم نیائیم ... دیوار عریان روح یکدیگر، تحمل پذیر نیست! تو چه بی باکانه خودت را نشان دادی! باید کم کم بدان عادت کنیم... یک باره نمیتوان با هم بود! باید جرعه جرعه از هم بنوشیم ... یک جور دیگری شد. دیگر حرف زدن از هرچه جز از خودمان محال است ... تو هرگونه فریبی را گرفتی. من در برابر تو کیستم؟! و آنگاه خود را کلمه ای می یابی که معنایت منم و مرا صدفی که مرواریدم توئی و خود را اندامی که روحت منم و مرا سینه ای که دلم توئی و خود را معبدی که راهبش منم و مرا قلبی که عشقش توئی و خود را شبی که مهتابش منم و مرا قندی که شیرینی اش توئی و خود را طفلی که پدرش منم و مرا شمعی که پروانه اش توئی و خود را انتظاری که موعودش منم و مرا التهابی که آغوشش توئی و خود را هراسی که پناهش منم و مرا تنهائی که انیسش توئی و ناگهان سرت را تکان می دهی و می گویی: نه؛ هیچ کدام! هیچ کدام این ها نیست، چیز دیگری است. یک حادثه دیگری و خلقت دیگری و داستان دیگری است و خدا آن را تازه آفریده است. هرگز دو روح در دو اندام این چنین با هم آشنا نبوده اند! این چنین مجذوب هم و خویشاوند نزدیک هم و نزدیک هم نبوده اند ... ! نه، هیچ کلمه ای میان ما جایی نمی یابد ... سکوت! این جاذبه مرموزی را که مرا به اینکه نمی دانم او را چه بنامم چنین جذب کرده است بهتر می فهمد و بهتر نشان می دهد. برگرفته از کتاب گفتگوهای تنهایی ثبت نام و عضویت میز کار لینک های مفید خدمات حَسمان ارتقاء سواد مالی در حَسمان خدمات ویژه حسابداران ارتقاء حرفه ای در حَسمان خدمات ویژه مدیران طرح پویش سواد اندوزی مالی دوره های آموزشی lms عضویت ویژه حسمان مشارکت و دعوت از دوستان همیار با تو همیار دانش آموز طرح پویش سواد اندوزی مالی آموزش سواد مالی مقدماتی نبض بازار دیده بان بازار هوای بازار دوره آموزشی بهینه نگر همیار شغلی حسابدار دیکشنری تخصصی حسابداری ثبت رزومه دوره های آموزشی توسعه نگر طرح توانمند سازی ایستگاه خبر حسابداری مدار خبر کار و دانش ثبت آگهی استخدام دوره های آموزشی مدیران همیار دانش آموز طرح پویش سواد اندوزی دوره های آموزشی همراه با تیم همراه با تیم همراه با تیم مقاله های مرتبطنبض زندگی؛ راهی کشف کرده امامید و بهارنبض زندگی؛ انرژی اشیاءو عمر می گذردهمه رفتن ها ... عظیمه تفتیان | 1395/04/02 21:39:13 | 1 0 کودکی 7 ساله مادرش را به بیمارستان برد دکتر گفت مادرت میمیرد بچه کفت کی؟ دکتر گفت پاییز بچه گفت پاییز کی هست؟ گفت وقتی که برگ ها میریزند بچه امد خانه نخ و سوزن برداشت و رفت تاتمام برگهای شهر را به درختان بدوزد پاسخ دیدگاه کاربران نام: پست الکترونیک: * متن: * کد امنیتی: * شهاب امیدواری | 1395/04/05 20:17:56 | 0 0 در تنهایی، صداها طنین دیگری دارند.((نیچه)) پاسخ دیدگاه کاربران نام: پست الکترونیک: * متن: * کد امنیتی: * کیان | 1395/04/05 21:20:22 | 0 0 از من رمیده یی و من ساده دل هنوز بی مهری و جفای تو باور نمی کنم دل را چنان به مهر تو بستم که بعد از این دیگر هوای دلبر دیگر نمی کنم رفتی و با تو رفت مرا شادی و امید دیگر چگونه عشق ترا آرزو کنم دیگر چگونه مستی یک بوسه ترا دراین سکوت تلخ و سیه جستجو کنم یاد آر آن زن ‚ آن زن دیوانه را که خفت یک شب بروی سینه تو مست عشق و ناز لرزید بر لبان عطش کرده اش هوس خندید در نگاه گریزنده اش نیاز لبهای تشنه اش به لبت داغ بوسه زد افسانه های شوق ترا گفت با نگاه پیچید همچو شاخه پیچک به پیکرت آن بازوان سوخته در باغ زرد ماه هر قصه ایی که ز عشق خواندی به گوش او در دل سپرد و هیچ ز خاطره نبرده است دردا دگر چه مانده از آن شب ‚ شب شگفت آن شاخه خشک گشته و آن باغ مرده است با آنکه رفته یی و مرا برده یی ز یاد می خواهمت هنوز و به جان دوست دارمت ای مرد ای فریب مجسم بیا که باز بر سینه پر آتش خود می فشارمت پاسخ دیدگاه کاربران نام: پست الکترونیک: * متن: * کد امنیتی: * دیدگاه کاربران نام: پست الکترونیک: * متن: * کد امنیتی: *