تبلیغ شماره 1
بازگشت به پورتال مرکزی

او قطعه گمشده ای داشت و شاد نبود.

پس راه افتاد به جست و جوی گمشده اش.

قل می خورد و می رفت و آواز می خواند:می گردم، می پویم

گمشده ام را می جویم.

گاه از گرمای آفتاب می سوخت تا باران خنکی می بارید و خنکش می کرد.

گاه در سوز و سرمای برف ها یخ می زد تا خورشید دوباره می تابید و گرمش می کرد.

 

و او چون قطعه گم شده ای داشت نمی توانست آنقدر ها قل بخورد.

پس گاهی می ایستاد تا سر راه خود با کرمی گپ بزندیا گلی را ببوید

گاه از کنار سوسکی می گذشت و گاهی هم سوسکی از کنار او می گذشت

و این خوشترین لحظه زندگیش بود.

همچنان به راه خود ادامه می داد، از اقیانوس ها می گذشت و آواز می خواند :

در کوه و صحرا در دشت و دریا

می گردم ، می پویم

گمشده ام را می جویم.

رفت و رفت

از باتلاقها گذشت

از جنگل هاگذشت،

بالای کوه را گشت،پائین کوه را گشت،

تا اینکه یک روز،

آه چه میدید!

-گم شده ام ، گم شده ام پیدا شد

روز و شبم ، روز و شبم زیبا شد....

قطعه گفت:"صبر کن ببینم!

چه گم شده ای ؟

چه روزی ، چه شبی....؟

من قطعه گم شده تو نیستم .

قطعه گمشده هیچکس نیستم.

من خودم هستم.

گیرم که قطعه گم شده کسی باشم،

از کجا معلوم که قطعه گم شده تو باشم؟»

و او گفت:«افسوس ! ببخشید که مزاحم شدم.»

و قل خورد و رفت.

تا به قطعه دیگری برخورد

اما این خیلی کوچک بود.

و این یکی خیلی بزرگ.

این زیادی تیز بود

و این یکی زیادی چهار گوش.

تا اینکه یک روز به نظرش رسید

قطعه دلخواهش را پیدا کرده است

اما...

اما محکم نگهش نداشت و او را از دست داد.

این بار این یکی را بیش از اندازه محکم نگاه داشت و خردش کرد!

پس راه خود را گرفت، قل خورد و رفت.

ماجراها از سر گذراند

به گودال ها افتاد

سرش به سنگ خورد و باز رفت و رفت

تا عاقبت یک روز به قطعه ای رسید که انگار از هر نظر با او جور بود

-سلام.

-سلام.

شما قطعه گم شده کسی هستید؟

قطعه گفت:«نمی دانم.»

-خب شاید دلت می خواهد قطعه خودت باشی؟

-می توانم هم قطعه خودم باشم و هم قطعه یکی دیگر.

شاید دلت نمی خواهد قطعه من باشی؟

-شاید هم بخواهد.

-شاید با هم جور در نیاییم...

-خب...

آهان؟

اوهوم!

جور درآمد!

کاملاً جور !

پس بلأخره!

حالا قل می خورد و پیش می رفت و چون کامل شده بود لحظه به لحظه تندتر می رفت

آنقدر که به عمرش این همه تند نرفته بود!

آنقدر که دیگر نتوانست لحظه ای بایستد

و با کرمی گپ بزند

یا گلی را ببوید و یا به پروانه ای مجال بدهد تا روی او بنشیند.

ولی حالا می توانست آواز شادش را بخواند:

گم شده ام ، گم شده ام پیدا شد...

و بعد خواند

.....

آه!

حالا که کامل شده بود دیگر اصلاً نمی توانست آواز بخواند.

با خود گفت:

«عجب ، عجب! پس اینطور»

ایستاد...

قطعه را زمین گذاشت،

آهسته قل خورد و رفت و همچنان که پیش می رفت آرام می خواند:

می گردم ، می پویم

گم شده ام را می جویم

 

 

ثبت نام و عضویت میز کار

لینک های مفید

 

 

 

شهاب امیدواری |   1395/04/05 20:22:23   |
0     0
هدف های بزرگ، انگیزه های بزرگ ایجاد می کنند
 پاسخ 
دیدگاه کاربران
دیدگاه کاربران

 

 

هدیه مالی تیم متفکران نوین مالی در شبکه اجتماعی
Web Analytics