> مقالات موضوعی > فرهنگی و مذهبی > موضوعات قابل تامل > نبض زندگی > مشاهده مقاله جهت ارسال به چند نفر، نام و ایمیل گیرندگان با کاما { ، } جدا شوند. نام فرستنده: * ایمیل فرستنده: نام گیرنده(گان): * ایمیل گیرنده(گان): * متن پیام: * کد امنیتی: نبض زندگی؛ قطعه گمشده او قطعه گمشده ای داشت و شاد نبود. پس راه افتاد به جست و جوی گمشده اش. قل می خورد و می رفت و آواز می خواند:می گردم، می پویم گمشده ام را می جویم. عضویت در تیم متفکران در طرح همراه با تیم اعتبار هدیه بگیرید و مشارکت کنید کلیک کنید... در طرح همگام با تیم با اعتبار هدیه، از خدمات ویژه استفاده کنید کلیک کنید... در طرح همیار با تیم در بازارکار حسابداری و مالی بدرخشید کلیک کنید... در طرح همکار با تیم خدمات مالی و حسابداری خود را معرفی کنید کلیک کنید... گاه از گرمای آفتاب می سوخت تا باران خنکی می بارید و خنکش می کرد. گاه در سوز و سرمای برف ها یخ می زد تا خورشید دوباره می تابید و گرمش می کرد. و او چون قطعه گم شده ای داشت نمی توانست آنقدر ها قل بخورد. پس گاهی می ایستاد تا سر راه خود با کرمی گپ بزندیا گلی را ببوید گاه از کنار سوسکی می گذشت و گاهی هم سوسکی از کنار او می گذشت و این خوشترین لحظه زندگیش بود. همچنان به راه خود ادامه می داد، از اقیانوس ها می گذشت و آواز می خواند : در کوه و صحرا در دشت و دریا می گردم ، می پویم گمشده ام را می جویم. رفت و رفت از باتلاقها گذشت از جنگل هاگذشت، بالای کوه را گشت،پائین کوه را گشت، تا اینکه یک روز، آه چه میدید! -گم شده ام ، گم شده ام پیدا شد روز و شبم ، روز و شبم زیبا شد.... قطعه گفت:"صبر کن ببینم! چه گم شده ای ؟ چه روزی ، چه شبی....؟ من قطعه گم شده تو نیستم . قطعه گمشده هیچکس نیستم. من خودم هستم. گیرم که قطعه گم شده کسی باشم، از کجا معلوم که قطعه گم شده تو باشم؟» و او گفت:«افسوس ! ببخشید که مزاحم شدم.» و قل خورد و رفت. تا به قطعه دیگری برخورد اما این خیلی کوچک بود. و این یکی خیلی بزرگ. این زیادی تیز بود و این یکی زیادی چهار گوش. تا اینکه یک روز به نظرش رسید قطعه دلخواهش را پیدا کرده است اما... اما محکم نگهش نداشت و او را از دست داد. این بار این یکی را بیش از اندازه محکم نگاه داشت و خردش کرد! پس راه خود را گرفت، قل خورد و رفت. ماجراها از سر گذراند به گودال ها افتاد سرش به سنگ خورد و باز رفت و رفت تا عاقبت یک روز به قطعه ای رسید که انگار از هر نظر با او جور بود -سلام. -سلام. شما قطعه گم شده کسی هستید؟ قطعه گفت:«نمی دانم.» -خب شاید دلت می خواهد قطعه خودت باشی؟ -می توانم هم قطعه خودم باشم و هم قطعه یکی دیگر. شاید دلت نمی خواهد قطعه من باشی؟ -شاید هم بخواهد. -شاید با هم جور در نیاییم... -خب... آهان؟ اوهوم! جور درآمد! کاملاً جور ! پس بلأخره! حالا قل می خورد و پیش می رفت و چون کامل شده بود لحظه به لحظه تندتر می رفت آنقدر که به عمرش این همه تند نرفته بود! آنقدر که دیگر نتوانست لحظه ای بایستد و با کرمی گپ بزند یا گلی را ببوید و یا به پروانه ای مجال بدهد تا روی او بنشیند. ولی حالا می توانست آواز شادش را بخواند: گم شده ام ، گم شده ام پیدا شد... و بعد خواند ..... آه! حالا که کامل شده بود دیگر اصلاً نمی توانست آواز بخواند. با خود گفت: «عجب ، عجب! پس اینطور» ایستاد... قطعه را زمین گذاشت، آهسته قل خورد و رفت و همچنان که پیش می رفت آرام می خواند: می گردم ، می پویم گم شده ام را می جویم ثبت نام و عضویت میز کار لینک های مفید خدمات حَسمان ارتقاء سواد مالی در حَسمان خدمات ویژه حسابداران ارتقاء حرفه ای در حَسمان خدمات ویژه مدیران طرح پویش سواد اندوزی مالی دوره های آموزشی lms عضویت ویژه حسمان مشارکت و دعوت از دوستان همیار با تو همیار دانش آموز طرح پویش سواد اندوزی مالی آموزش سواد مالی مقدماتی نبض بازار دیده بان بازار هوای بازار دوره آموزشی بهینه نگر همیار شغلی حسابدار دیکشنری تخصصی حسابداری ثبت رزومه دوره های آموزشی توسعه نگر طرح توانمند سازی ایستگاه خبر حسابداری مدار خبر کار و دانش ثبت آگهی استخدام دوره های آموزشی مدیران همیار دانش آموز طرح پویش سواد اندوزی دوره های آموزشی همراه با تیم همراه با تیم همراه با تیم مقاله های مرتبطنبض زندگی؛ دستم به خورشید نمیرسدلبخندنبض زندگی؛ از وقتی که عاشق شدم نبض زندگی؛ پسر کوچولو و پیرمردآدمهایی که باید قاب کرد شهاب امیدواری | 1395/04/05 20:22:23 | 0 0 هدف های بزرگ، انگیزه های بزرگ ایجاد می کنند پاسخ دیدگاه کاربران نام: پست الکترونیک: * متن: * کد امنیتی: * دیدگاه کاربران نام: پست الکترونیک: * متن: * کد امنیتی: *