تبلیغ شماره 1
بازگشت به پورتال مرکزی

پیرمرد فقیرى از مردى یهودى مقدارى پول به قرض گرفت تا به کار و زندگى خود سامانى دهد. مرد یهودى شرط کرد که اگر پیرمرد نتوانست قرض خود را بپردازد، در مقابل هر سکه یک مثقال از گوشت تن او ببرد. پیرمرد پول را گرفت و کالا خرید تا تجارت کند.

 

در یکى از سفرها دزدان به اموال پیرمرد دست‌برد زدند و پیرمرد را با قرض او تنها گذاشتند. مرد یهودى وقتى فهمید چه بر سر پیرمرد آمده او را به محضر قاضى برد تا در حضور او شرط را به‌ جا آورد. آن ها در راه بودند که چشم آن ها به مردى افتاد که پاى خر او در گل مانده و نمى‌توانست حرکت کند.

 

مرد آن‌ دو را به کمک خواست. پیرمرد دم خر را گرفت تا از گِل بیرونش بیاورد. اما دم خر کنده شد و خر همچنان در گل ماند. صاحب خر همراه آن ها شد تا به قاضى شکایت برده و غرامت بگیرد.

 

پیرمرد که از وضع خود بسیار پریشان شده بود به قصد خودکشى بالا منار مسجد رفت و خود را از بالا رها کرد، از قضا گدایى با پسر خود پایین منار نشسته بودند که پیرمرد افتاد روى مرد گدا و او را کشت.

 

پسر گدا نیز به مدعیان دیگر اضافه شد و هر سه پیرمرد را کشان‌کشان به محضر قاضى بردند. وقتى پیرمرد به اتاق قاضى وارد شد دید دزدان اموال او، گرداگرد نشسته و اموال دزدى را با قاضى قسمت مى‌کنند.

 

قاضى نیز از نگاه پیرمرد به ماجرا پى برد و آهسته به او گفت: اگر قضیه را لو ندهى من هم تو را تبرئه مى‌کنم.

 

این بود که رو کرد به یهودى و پس از شنیدن حرف‌هاى او گفت: تو مى‌توانى در مقابل هر سکه یک مثقال از گوشت این پیرمرد را ببری، اما هر چقدر که اضافه بریدى این پیرمرد هم باید از گوشت تن تو ببرد.

 

مرد یهودى از ترس جان خود از شکایت خود صرف‌نظر کرد.

 

بعد قاضى رو به پسر گدا کرد و گفت: مى‌روى بالاى منار و از آن جا خودت را روى این پیرمرد مى‌اندازى تا تقاص خون پدرت را بگیری. پسر نیز از ترس جان از شکایت خود گذشت.

 

صاحب خر که اوضاع را چنین دید رو به قاضى کرد و گفت: جناب قاضى خر ما از کرگى دم نداشت. این را گفت و از در خارج شد.

 

 

ثبت نام و عضویت میز کار

لینک های مفید

 

 

 

دیدگاه کاربران

 

 

هدیه مالی تیم متفکران نوین مالی در شبکه اجتماعی
Web Analytics