تبلیغ شماره 1
بازگشت به پورتال مرکزی

متولد سال 1300 است و به عبارتی این روزها بیش از 93 سال دارد و به گونه ای می توان او را تاریخ شفاهی و کتاب زنده خاطرات صنعت و اقتصاد کشور در حدود 100 سال گذشته دانست. رضا نیازمند در گفت و گوها و کتاب خاطراتی که از زندگی او تحت عنوان  « تکنوکراسی و سیاست گذاری اقتصادی در ایران‏» منتشر شده خودش را این گونه معرفی می کند:

« پدر و مادرم همدانی هستند، پدرم تاجر بود. از پدر خاطرات زیادی در ذهن ندارم چون در کودکی او را از دست دادم. به دلیل وقوع جنگ جهانی اول، آن زمان انگلیس‌ها در خاک ایران نفوذ زیادی داشتند و برای تامین آذوقه‌ شان گندم را خریداری می‌کردند. چون قحطی آمده بود تجار همدانی نمی‌خواستند گندم را در اختیار آنان بگذارند و قصد داشتند شکم مردم گرسنه خود را سیر کنند. این اختلاف با انگلیس‌ها منجر به این شد که آنها برنامه ‌ریزی کردند پدرم را دستگیر کنند. یک نفر خبر می‌ دهد و شبانه پدرم فرار می ‌کند و به مادرم می ‌گوید تو هم به کرمانشاه برو و نزد یکی از آشنایان برای مدتی بمان. پدرم هم فرار می ‌کند و به دهات همدان می ‌رود. آن موقع که اتومبیل نبود. مادر من هم که حامله بوده، با گاری به کرمانشاه می ‌رود. مادر، در منزل یکی از آشنایان پدرم که با هم تجارت می‌ کردند سکنی می‌گزیند و بعد از یکی، دو ماه من آنجا به دنیا می‌ آیم. همان موقع رضاشاه کودتا می‌ کند و قرار می‌ شود که انگلیس‌ ها از ایران بروند. با رفتن انگلیسی ‌ها پدر از مخفیگاه خود بیرون می‌آید و به مادرم خبر می‌ دهد که به خانه برگردد. پس می‌توان گفت اگرچه پدر و مادرم اهل همدانند اما کوچ اجباری مادر سبب می‌ شود من در کرمانشاه متولد شوم. بنابراین اگر منظور از محل تولد، درست جایی است که انسان به دنیا می‌ آید که من کرمانشاهی هستم. ولی اگر اینکه محل تولد جایی است که تمام خانواده در آنجا چشم به جهان گشوده‌اند، پس من همدانی هستم.»

 

او در ادامه تعریف می کند: « پس از این پدرم به خاطر سختی ‌هایی که کشیده بود مریض می ‌شود و برای معالجه به تهران می ‌آید. پزشکان تشخیص می‌ دهند که او سل گرفته و به مادر می ‌گویند نباید فرزندان ‌تان با او تماسی داشته باشند چون ممکن است این بیماری به آن ها هم سرایت کند. به همین خاطر پدر در اتاقی بود و با توجه به اینکه نمی‌ گذاشتند من او را ببینم در حقیقت می‌توانم بگویم طعم داشتن پدری که مرا ببوسد و نوازشم کند را نچشیدم. در خانه می ‌گفتند پدر در آن اتاق است. ولی این طور نبود که پدر بیاید با ما بنشیند، ناهار و شام بخورد و ما را نصیحت‌ مان کند. پس من آن طور که باید ایشان را ندیدم. ولی صدایش را می ‌شنیدم که مثنوی مولوی زمزمه می ‌کرد. این خاطره‌ای است که از پدرم در ذهن دارم و بعد هم که او در اثر بیماری سل و پس از تحمل آن همه ناراحتی‌ها فوت کرد و مادرم مجبور به تامین هزینه ما شد بدون اینکه سرمایه‌ای داشته باشد. تنها داشته‌اش یک چرخ خیاطی بود و یک اتو که پدر برایش خریده بود.»

رضا نیازمند از شش سالگی وارد مدرسه صفوی تهران شد و پس از پایان دوران ابتدایی برای ادامه تحصیل به مدرسه دارالفنون رفت که آن زمان مشهورترین دبیرستان ایران بود. دکتر نیازمند خود می گوید که در دروان تحصیل همیشه شاگرد متوسطی بوده است و هیچگله شاگرد اول بوده است ولی رمز موفقیت او در زندگی همیشه پشتکار و نظم بوده است. دکتر نیازمند در خاطرات خود گفته: « دیپلم ریاضی‌ام که تمام شد مدرک را که کاغذی لوله‌ شده بود و روبانی هم دورش بود به دست گرفتم و درخیابان ناصر‌خسرو به دنبال کار گشتم. به طرف بازار راه افتادم و از هر مغازه ای می پرسیدم که شاگرد می خواهند یا نه؟ به مغازه ای رسیدم که پمپ آب می فروخت، پرسیدم شاگرد می خواهند یا نه، گفت برای تعمییر می خواهد و دوست دارد دیپلمه باشد، من هم کاغذ لوله شده دیپلم را نشان دادم. گفت یک آلمانی هست که پمپ ها را تعمیر می کند ولی هزینه کارش زیاد است می خواهد من را زیر دست او بگذارد تا کار را یاد بگیرم و این گونه بود که اولین کارم را پیدا کردم. صاحب مغازه گفت اگر خوب باشی ممکن است تو را به آلمان هم بفرستم که کار را بیشتر یاد بگیری و حتی نپرسیدم حقوق چقدر می دهد. البته وقتی با شادی به خانه رفتم و خبر را به مادرم با خوشحالی دادم مادرم یک مرتبه جا خورد و مرا دعوا کرد و گفت تو باید دانشگاه بروی، مهندس شوی و بعد به سر کار بروی.»

رضا نیازمند بعد از این که با اصرار مادر رو به رو شد به دنبال ثبت نام در دانشگاه رفت؛ آن زمان دانشگاه تهران تاسیس شده بود اما همزمان تبلیغاتی نیز در روزنامه ها درباره تاسیس دانشکده صنعتی ایران و آلمان و کارخانه فولادی که آلمان ها در ایران قصد داشتند تاسیس کنند در روزنامه ها منتشر می شود و با این شرایط نیازمند در دوراهی انتخاب یکی از این دانشگاه ها قرار گرفته بود. البته او در نهایت به دلیل علاقه اش به صنعت دانشگاه صنعتی ایران و آلمان را انتخاب کرد و تحصیل دراین دانشگاه و در رشته معدن را به امید آن که بعد از تحصیل کار در کارخانه ذوب آهن را نیز آغاز کند، شروع کرد.

او درباره دوران بعد از تحصیل که همزمان با دستگیری رضا شاه شده بود تعریف می کند:« وقتی مهندسی‌ام را گرفتم چون رضاشاه دستگیر شده بود، مانده بودیم که چه کار کنیم. از طرفی وزارت خانه مجبور بود به ما کار بدهد و از طرفی هم معادن را تعطیل کرده بودند. دولت دیگر کار معدن نداشت به ما بدهد. اما چون تعهد کرده بودند به فارغ ‌التحصیلان دانشکده شغل بدهند، من را فرستادند به کارخانه ونک که آلمان‌ها تاسیس کرده بودند. این کارخانه دو بخش داشت. در یک بخش ماسک ضد گاز تولید می‌کردند و یک بخش دیگر ابزارسازی بود که قطعه یدکی برای صنایع درست می‌ کرد. چون جنگ بود نمی‌شد از اروپا قطعات مورد نیاز را وارد کرد و مجبور بودیم در داخل تولید کنیم. این کارخانه خیلی برای من جای خوبی بود برای اینکه در مورد هر چیزی می‌ خواستم می ‌توانستم تحقیق کنم، بفهمم فلان قطعه چطور درست می‌شود. مثلاً مقدار زیادی قطعات از کارخانجات نساجی می‌ آمد که باید تعمیر می‌کردیم و به موقع در اختیارشان می‌گذاشتیم. خیلی کار من آنجا گرفت و خیلی زود مدیر فنی شدم. زیر دستم چندین مهندس و چندین تکنسین بودند. یک روز از وزارت صنایع  صدایم کردند و گفتند قطعات یدکی نمی ‌آید و کارخانه‌های نساجی در حال تعطیل شدن هستند، برو اینها را راه بینداز. این اولین ماموریت شخصی بود. یواش ‌یواش کارهای خوبی انجام دادند و به من اضافه حقوق دادند. مثلاً یادم است تا حقوقم به 350 تومان رسید خیلی خوشحال شدم. تا حدی که می‌ توانستم به مادرم بگویم شما دیگر خانه بنشینید، من به اندازه‌ای که هزینه های خانه را بدهم درآمد داشتم.»

رضا نیازمند بعد از کار فنی درکارخانه به فکر ادامه تحصیل افتاد و تصمیم گرفت به آمریکا برود. او می گوید:« یک سال طول کشید تا یک بلیت رفت و برگشت خریدم تا به آمریکا بروم، البته با مشورت و اجازه مادرم.»

با ورود به نیویورک در رشته مدیریت تحصیل را شروع کرد و بعد از مدتی در یک سینما کار پیدا کرد و با 250 دلار حقوق مسئول سالن نمایش و پاره کردن بلیت شد همچنین کمی بعد تبلیغات اطراف سینما را هم برعهد گرفت و به این شکل از پس هزینه های تحصیل و زندگی برمی آمد و علاوه بر این مقداری نیز برای خود و خانواده پس انداز می کرد. البته او در نیمه های تحصیل به دلیل بیماری مادر سریع به ایران بازگشت و دیگر به آمریکا برنگشت و ترجیح داد با توجه به بیماری مادر کار در ایران را دوباره شروع کند و این گونه بود که با توجه به تحصیل جذب سازمان برنامه شد که تازه تاسیس شده بود. رضا نیازمند که انگلیسی خوب بلد بود دستیار یکی از مستشاران آمریکایی سازمان یعنی آقای ترنبرگ شد و این فرصت خوبی برای او بود تا در علوم مدیریت و برنامه ریزی پیشرفت کند و نکات بسیاری یاد بگیرد. خود رضا نیازمند معتقد است، آقای ترنبرگ نقش پدری برای او داشته و در زندگی او تاثیر بسیار گذاشته است. او تعریف می کند:        « کارهای عجیب ‌و غریب به من می ‌داد و تعجب می‌ کرد که من بلد هستم. می گفت یکی از کارهایی که من باید به تو یاد بدهم برنامه ‌ریزی است و مثل یک معلم هر روز یک ساعت برایم وقت می ‌گذاشت که به من تعلیم برنامه ‌ریزی بدهد و بگوید اصلاً برای این مملکت چطوری برنامه‌ ریزی می ‌کنند. وقتی را که به من درس می ‌داد. واقعاً یک ساعت که درس می ‌داد انگار به اندازه یک ماه به من یاد داده است. خیلی هم خوب این کار را بلد بود. آقای ترنبرگ از من بسیار راضی بود. تشویق ‌نامه بلندبالایی برای من نوشت و گفت تو آدم با‌استعدادی هستی حیف که تحصیلاتت را نیمه‌ کاره در آمریکا رها کرده‌ای. حتماً در اولین موقعیت برگرد و درست را ادامه بده. او وقتی می‌خواست برود، به رئیس سازمان برنامه توصیه من را کرد و گفت این باید بشود رئیس قسمت طرح‌ها. این قسمت برای طرح‌ های مختلف برنامه‌ ریزی می‌کرد، قسمت‌های دیگر مجری بودند و برنامه‌ها را اجرا می‌ کردند.»

رضا نیازمند با توصیه ترنبرگ دوباره به این فکر افتاد که به آمریکا برگردد و تحصیلاتش را ادامه دهد. او این تصمیم را همزمان با وقتی گرفته بود که دولت آمریکا بورسیه را برای تحصیل دانشجویان کشورهای دیگر ترتیب داده بود و به این ترتیب بود که رضا نیازمند در این رقابت شرکت کرد و توانست با شایستگی در بین دانشجویان بورسیه آمریکا باشد. او در ابتدا به دانشگاه فولبرایت رفت و سپس به دانشگاه سیراکیوز رفت تا مدیریت صنعتی بخواند، رشته ای که به آن عشق می ورزید.  البته این بار نیز تحصیل به دنبال شدت گرفتن بیماری مادر نیمه کاره باقی ماند و نیازمند به ایران بازگشت.

این دوره همزمان با ریاست ابتهاج در سازمان برنامه ریزی بود. رضا نیازمند به سازمان رفت و خود را معرفی کرد و مدارک تحصیلی اش را به ابتهاج نشان داد و او نیز با خوشحالی از او خواست که در سازمان مشغول به کار شود.

رضا نیازمند درباره آن روزها تعریف می کند: « ابتهاج گفت در به در دنبال آدمی مثل تو می‌گشتم. من رفتم هفت نفر آمریکایی به نام گروه «جرج فرای» را آوردم اینجا که مدیریت درس بدهند. ما یک نفر پیدا نکردیم که مدیریت خوانده باشد که اینها را به دست او بسپاریم. تو دقیقاً همان هفت رشته‌ای را که این هفت نفر هر کدام در یک رشته خوانده‌اند، همه اینها را خوانده‌ای، الان می گذارمت رئیس این ها؛ قبل از من یکی که مهندسی خوانده بود و اصلا مدیریت نمی دانست را مسئول کرده بودند. در این دوره در سرتاسر ایران به عنوان بهترین معلم مدیریت شناخته شدم و بسیاری از دانشگاه ها از من تقاضا می کردند تا هفته ای دو ساعت درآن ها مدیریت درس بدهم. یک گروه 50 نفری از اولین مدیران رشته مدیریت را ما در این گروه تربیت کردیم. بعد از دوره آمریکاها رفتند و این 50 نفر را در صنایع مختلف جذب کردند.»

پس از این دوره و با رفتن ابتهاج از سازمان برنامه رضا نیازمند هم از سازمان برنامه استعفا داد و به عنوان مدیر نساجی انتخاب شد و کارخانه ای را که 10 سال زیان ده بود و 8 هزار کارگر داشت ظرف یک سال به سود دهی رساند و برای اولین بار در کشور گزارش عملکرد سالانه نوشت.

پس از عملکرد درخشان رضا نیازمند در صنعت نساجی او به شرکت سیمان رفت تا به اوضاع و احوال این صنعت هم سامانی اساسی بدهد. در آن روزها وضعیت سیمان در کشور به شدت به هم ریخته بود و هیچ میزان سیمانی در کشور برای ساختمان سازی تولید نمی شود و کارخانجات سیمان تعطیل بودند.

رضا نیازمند در خاطرات خود می گوید:« به هر حال رفتم دیدم کار سیمان بلد نیستم ولی مطالعه کردم، کتاب خواندم، مهندس آوردم. بالاخره یکی را پیدا کردم که آلمان تحصیل کرده بود و تولید سیمان بلد بود. گفتم این سیمان چطور درست می‌ شود من اصلاً بلد نیستم. از اول به من گفت. که یکی از گرفتاری‌های سیمان این است که شما نمی‌توانید آن را نگه دارید. چون اگر درست کنید و انبار کنید، سنگ می‌شود. ظرف چند ماه به دلیل رطوبت سنگ می‌شود. گفت که تولید کلینکر یک قدم جلوتر از سیمان است. یعنی یک دانه‌هایی درست می‌کنند مثل عدس که اگر انبار کنید، سنگ نمی‌شود، بنابراین به سمت تولید کلینکر رفتیم و کارخانه ها سه شیفت کار را شروع کردند.»

از مرکز راهنمایی صنایع تا سازمان گسترش و نوسازی صنایع

در اوایل دهه 40 و همزمان با راه اندازی کارخانجات جدید و توسعه صنایع در کشور مرکزی راه اندازی شد تحت عنوان مرکز راهنمای صنایع تا به تاجران و سرمایه گذارانی که کارخانجات جدید را راه اندازی کرده اند ولی در زمینه کارخانه داری و تولید تجربه ای ندارند مشورت دهد، مرکزی که ریاست آن با رضا نیازمند بود. دفتری که به مرور زمان کارش گسترش پیدا کرد و برای مدیران کارخانجات و صنایع دوره های آموزشی برگزار می کرد، دوره هایی که در ابتدا رایگان بود ولی کم کم شهریه برای حضور در آن ها دریافت می شود و به این ترتیب این مرکز نیز از نظر مالی مستقل شده بود. پس از استقلال مالی مرکز رضا نیازمند یک نامه به وزیر صنعت نوشت و در آن درخواست کرد تا نام این مرکز به سازمان مدیریت صنعتی تغییر پیدا کند، اتفاقی که وزیر و دولت نیز با آن موافقت کردند و به این ترتیب سازمان مدیریت صنعتی کشور شکل گرفت. سازمانی که بیش از 50 سال از تاسیس و فعالیت آن می گذرد.

البته تاسیس سازمان مدیریت صنعتی هر چند ابتکاری بسیار هوشمندانه بود ولی مهم ترین دوره کاری رضا نیازمند نبود بلکه اوج دوران کاری او به زمانی باز می گردد که عالیخانی وزارت اقتصاد را تشکیل داد  و وزیر شد، دورانی که شرایط اقتصادی کشور با جهشی ناگهانی و خیره کننده رو به رو شد. علی نقی عالیخانی کسی است که نیازمند او را « پدر تکنوکراسی» کشور می داند اگرچه که بسیاری خود رضا نیازمند را یکی از مهم ترین مدیران تکنوکرات ایران       می دانند. « اگر بگویم دکتر عالیخانی پدر تکنوکراسی در ایران هستند بیراهه نگفته‌ ام، شکل‌ گیری وزارت اقتصاد به سرپرستی او واقعه بسیار مهمی بود و اگر بررسی کنید متوجه خواهید شد تمام صنایع سنگین فعلی، نقطه صفر شروعش از همین جا بود. علی نقی عالیخانی از روز اولی که به وزارت آمد معلوم بود انسان بزرگی است. دولت وقت تصمیم گرفته بود به خاطر اختلاف‌ هایی که میان وزارتخانه‌ های صنایع و معادن و بازرگانی و اقتصاد وجود داشت تمامی این وزارت خانه ‌ها را در هم ادغام کند و یک وزارت خانه جدید به نام وزارت اقتصاد تاسیس کند. ماموریت تاسیس این وزارتخانه به عالیخانی سپرده شد. او شنیده بود که من سازمان مدیریت صنعتی را تاسیس کرده بودم بنابراین از من خواست بروم و معاون صنعتی و معدنی وزارت خانه جدید شوم. ما یک مملکت بوروکرات داشتیم، اما عالیخانی آن را تبدیل به یک مملکت تکنوکرات کرد.»

او در خاطراتش از آن دوران تعریف می کند: « پنجشنبه‌ها می ‌نشستیم تصمیماتی می‌ گرفتیم که جلوی پای صنعتگران باز باشد و در این دوران شرایط برای راه اندازی صنایع بزرگی چون چون ذوب‌ آهن، خودرو، مس سرچشمه، لوازم خانگی و... فراهم شد.»

علاوه براین ها یکی از تحولات مهم در این دوره تاسیس سازمان گسترش و نوسازی صنایع ایران بود که اساسنامه آن از سوی نیازمند و با الگوبرداری از سازمان مشابه ای در ایتالیا نوشت؛ شاه درسفری که به ایتالیا داشت با این سازمان آشنا شده بود و به نیازمند دستور داد تا با سفر به ایتالیا مشابه آن سازمانی را درکشور راه اندازی کند. نیازمند سازمان گسترش و نو سازی صنایع را با 21 کارمند در ساختمانی در خیابان طالقانی راه اندازی کرد. در آن سال ها  ماحصل فعالیت‌های سازمان گسترش تاسیس چهار کارخانه ماشین‌ سازی اراک، ماشین ‌سازی تبریز، تراکتورسازی تبریز و آلومینیوم اراک بود که دانش فنی آن را از کشورهای رومانی، روسیه، چکسلواکی و لهستان خریداری شد و نیازمند مدیرانی نخبه و کارآزموده را برای آن ها انتخاب کرد.

راه اندازی مس سرچشمه

پس از مدیریت سازمان گسترش و نوسازی صنایع نیازمند تمایلی نداشت سمت دولتی داشته باشد تا اینکه ماجرای تاسیس شرکت مس سرچشمه بزرگ ترین معدن مس ایران پیش آمد و وزیر اقتصاد و شاه به نیازمند چندین بار اصرار کردن تا او کار را در دست بگیرد و او بعد از چندبار رد درخواست در نهایت مسئولیت را پذیرفت. در آن زمان ابتدا مالکیت خصوصی معدن مس سرچشمه با برادران رضایی بود که توان مالی لازم برای برداشت از این معدن را نداشتند اما با همکاری یک شرکت انگلیسی به دنبال برداشت از این معدن بودند که آن ها نیز موفق نشدند بنابراین دولت ایران وارد میدان شد و معدن را از برادران رضایی و شرکت انگلیسی خریداری کرد و با تاسیس شرکت مس مدیریت معدن را به رضا نیازمند واگذار کرد و او نیز با تلاش های بسیار و همکاری با شرکت های آمریکایی کار برداشت از این معدن بزرگ را کلید زد، معدنی که همچنان پابرجاست.

البته فشار کاری زیاد راه اندازی معدن مس سرچشمه نیازمند را مریض کرد و او برای درمان راهی آمریکا شد و بعد از آن دیگر هیچگاه کار دولتی انجام نداد. حالا او در سن 93 سالگی در تهران زندگی می کند و خودش دریکی از مصاحبه هایش گفته است که راز طول عمرش «پاکی و آرامش» است: «پول ناپاک وارد زندگی‌ ام نشده است. نه به خودم اجازه دادم از امکاناتی که زیردستم بود سوء استفاده کنم و نه کارمندانم اهل این کار‌ها بودند، چون بسیار وسواس داشتم تا در اداره‌ای که من رئیسش هستم کسی تخلف مالی نداشته باشد. زمانی که شاه مرا مامور تاسیس سازمان گسترش و نوسازی صنایع کرد، بعد از دکتر اقبال که مدیرعامل شرکت ملی نفت بود، بالا‌ترین حقوق را می‌ گرفتم. بعد از من هویدا سومین حقوق را می‌ گرفت، بنابراین نیاز مالی‌ ام برطرف شده بود، هیچ وقت احتیاج نداشتم و با آرامش کار می‌ کردم.»

 

 

ثبت نام و عضویت میز کار

لینک های مفید

 

 

 

دیدگاه کاربران

 

 

هدیه مالی تیم متفکران نوین مالی در شبکه اجتماعی
Web Analytics