تبلیغ شماره 1
بازگشت به پورتال مرکزی

یکی در باغ خود رفت.

دزدی را پشتواره پیاز در بسته دید.

 

گفت: در این باغ چه کار داری؟ گفت: بر راه می گذشتم ناگاه باد مرا در باغ انداخت...

گفت: چرا پیاز برکندی؟ گفت: باد مرا می ربود، دست در بنه پیاز می زدم، از زمین بر می آمد.

 گفت: این هم قبول! ولی چه کسی جمع کرد و پشتواره بست؟ گفت: والا من نیز در این فکر بودم که آمدی...

 

 

ثبت نام و عضویت میز کار

لینک های مفید

 

 

 

رویـــا اسماعیلی |   1395/01/14 03:13:16   |
1     0
خیلی جالب بود داستان.عالی بود.یک جمله زیبا از ارسطو:راستی مثل گنج است؛ هر قدر آشکار گردد، پیروانش بیشتر می شود و دروغ مثل شعله پنهان آتش است که وقتی آشکار شد، سوزش و تباهی بیشتری به همراه دارد.((ارسطو))
 پاسخ 
دیدگاه کاربران
مهدیه آقاباقری |   1395/01/14 21:53:39   |
1     0
روزی دزدی از دیوار خانه ای بالا رفت.صاحب خانه متوجه شد.فریاد زید:«دزد! دزد!».سارق از دیوار پایین پرید و در کوچه فریاد زد:«دزد!دزد!دزد رابگیرید» و مردم به همراه این آقا فریادمی زدند: «دزد!دزد!دزد رابگیرید» و توانست با این ترفند از معرکه فرار کند و رسوا نشود.
"مهدیه آقاباقری، عضوی از تیم متفکران نوین مالی"
 پاسخ 
دیدگاه کاربران
دیدگاه کاربران

 

 

هدیه مالی تیم متفکران نوین مالی در شبکه اجتماعی
Web Analytics