تبلیغ شماره 1
بازگشت به پورتال مرکزی

یک شخص جوان با تحصیلات عالی برای شغل مدیریتی در یک شرکت بزرگ درخواست داد. در اولین مصاحبه پذیرفته شد؛ و می بایست رییس شرکت آخرین مصاحبه را انجام دهد.

رییس شرکت از شرح سوابق متوجه شد که پیشرفت های تحصیلی جوان از دبیرستان تا پژوهش های پس از لیسانس تماماً بسیار خوب بوده است، و هرگز سالی نبوده که نمره نگرفته باشد.

رییس پرسید: «آیا هیچ گونه بورس آموزشی در مدرسه کسب کردید؟»
جوان پاسخ داد: «هیچ.»
رییس پرسید: «آیا پدرتان بود که شهریه های مدرسه شما را پرداخت کرد؟»
جوان پاسخ داد: «پدرم فوت کرد زمانی که یک سال داشتم، مادرم بود که شهریه های مدرسه ام را پرداخت می کرد.»
رییس پرسید: «مادرتان کجا کار می کرد؟»
جوان پاسخ داد: «مادرم به عنوان کارگر رختشوی خانه کار می کرد.»
رییس از جوان درخواست کرد تا دست هایش را نشان دهد.
جوان دو تا دست خود را که نرم و سالم بود نشان داد.

رییس پرسید: «آیا قبلاً هیچ وقت در شستن رخت ها به مادرتان کمک کرده اید؟»
جوان پاسخ داد: «هرگز، مادرم همیشه از من خواسته که درس بخوانم و کتاب های بیشتری مطالعه کنم. به علاوه، مادرم می تواند سریع تر از من رخت بشوید.»
رییس گفت: «درخواستی دارم. وقتی امروز برگشتید، بروید و دست های مادرتان را تمیز کنید، و سپس فردا صبح پیش من بیایید.»

جوان احساس کرد که شانس او برای به دست آوردن شغل مدیریتی زیاد است.
وقتی که برگشت، با خوشحالی از مادرش درخواست کرد تا اجازه دهد دست های او را تمیز کند.
مادرش احساس عجیبی می کرد، شادی اما همراه با احساس خوب و بد، او دست هایش را به مرد جوان نشان داد.
جوان دست های مادرش را به آرامی تمیز کرد.
همان طور که آن کار را انجام می داد اشک هایش سرازیر شد.
اولین بار بود که او متوجه شد که دست های مادرش خیلی چروکیده شده، و اینکه کبودی های بسیار زیادی در پوست دست هایش است. بعضی کبودی ها خیلی دردناک بود که مادرش می لرزید وقتی که دست هایش با آب تمیز می شد.

این اولین بار بود که جوان فهمید که این دو تا دست هاست که هر روز رخت ها را می شوید تا او بتواند شهریه مدرسه را پرداخت کند. کبودی های دست های مادرش قیمتی بود که مادر مجبور بود برای پایان تحصیلاتش، تعالی دانشگاهی و آینده اش پرداخت کند.

بعد از اتمام تمیز کردن دست های مادرش، جوان همه رخت های باقیمانده را برای مادرش یواشکی شست.
آن شب، مادر و پسر مدت زمان طولانی گفتگو کردند.
صبح روز بعد، جوان به دفتر رییس شرکت رفت.
رییس متوجه اشک های توی چشم های جوان شد، پرسید: «آیا می توانید به من بگویید دیروز در خانه تان چه کاری انجام داده اید و چه چیزی یاد گرفتید؟»
جوان پاسخ داد: «دست های مادرم را تمیز کردم، و شستشوی همه باقیمانده رخت ها را نیز تمام کردم.»

رییس پرسید: «لطفاً احساس تان را به من بگویید.»
جوان گفت:

1-اکنون می دانم که قدردانی چیست. بدون مادرم، من موفق امروز وجود نداشت.
2-از طریق با هم کار کردن و کمک به مادرم، فقط اینک می فهمم که چقدر سخت و دشوار است برای اینکه یک چیزی انجام شود.
3-به نتیجه رسیده ام که اهمیت و ارزش روابط خانوادگی را درک کنم.

رییس شرکت گفت: «این چیزیست که دنبالش می گشتم که مدیرم شود.» می خواهم کسی را به کار بگیرم که بتواند قدر کمک دیگران را بداند، کسی که زحمات دیگران را برای انجام کارها بفهمد، و کسی که پول را به عنوان تنها هدفش در زندگی قرار ندهد. شما استخدام شدید.

بعدها، این شخص جوان خیلی سخت کار می کرد، و احترام زیردستانش را به دست آورد.
هر کارمندی با کوشش و به صورت گروهی کار می کرد. عملکرد شرکت به طور فوق العاده ای بهبود یافت.

کسی که حمایت شده و هر آنچه که خواسته است از روی عادت به او داده اند، «ذهنیت مقرری» را پرورش داده و همیشه خودش را مقدم می داند. او از زحمات والدین خود بی خبر است. وقتی که کار را شروع می کند، می پندارد که هر کسی باید حرف او را گوش دهد، زمانی که مدیر می شود، هر گز زحمات کارمندانش را نمی فهمد و همیشه دیگران را سرزنش می کند. برای این جور شخصی، که ممکن است از نظر آموزشی خوب باشد، ممکن است یک مدتی موفق باشد، اما عاقبت احساس کامیابی نمی کند.

 

 

ثبت نام و عضویت میز کار

لینک های مفید

 

 

 

دیدگاه کاربران

 

 

هدیه مالی تیم متفکران نوین مالی در شبکه اجتماعی
Web Analytics