تبلیغ شماره 1
بازگشت به پورتال مرکزی

داستان زیر به شما یاد می دهد که چقدر اعتماد داشتن به خودتان مهم است!

داستان زیر به شما یاد می دهد که چقدر اعتماد داشتن به خودتان مهم است!

روی نیمکتی در پارک نشسته بود و سرش را بین دستانش گرفته بود و به این فکر می‌کرد که آیا می‌تواند شرکتش را از ورشکستگی نجات دهد یا نه. بدهی شرکت خیلی زیاد شده بود و راهی برای بیرون آمدن از این وضعیت نداشت.

دختر زیبا و گردنبند مروارید

دختر زیبا و گردنبند مروارید

ویکتوریا دختر زیبا و باهوش پنج ساله ای بود.

یک روز که همراه مادرش برای خرید به فروشگاه رفته بود، چشمش به یک گردن بند مروارید بدلی افتاد که قیمتش ۱۰/۵ دلار بود، دلش بسیار آن گردن بند را می خواست. پس پیش مادرش رفت و از مادرش خواهش کرد که آن گردن بند را برایش بخرد.

دزد شریف

دزد شریف

غروب یک روز بارانی زنگ تلفن به صدا در آمد.

زن گوشی را برداشت. آن طرف خط پرستار دخترش با ناراحتی خبر تب و لرز شدید دختر کوچکش را به او داد.

مسافرت و راهزنان

مسافرت و راهزنان

دو دوست به نام های سام و مایک در حال مسافرت در اتوبوس بودند. ناگهان اتوبوس توقف کرد و یک دسته راهزن وارد اتوبوس شدند. راهزنان شروع به غارت کردن مسافران کردند.

مرد فقیر و شیرینی پزی گران قیمت

مرد فقیر و شیرینی پزی گران قیمت

در اوزاکا، شیرینی‌سرای بسیار مشهوری بود. شهرت او به خاطر شیرینی‌های خوشمزه‌ای بود که می‌پخت. مشتری‌های بسیار ثروتمندی به این مغازه می‌آمدند، چون قیمت شیرینی‌ها بسیار گران بود.

ازدواج با یک مرد ثروتمند

ازدواج با یک مرد ثروتمند

داستان کوتاه ازدواج با یک مرد ثروتمند

 یک دختر خانم زیبا خطاب به رئیس شرکت امریکائی ج پ مورگان نامه‌ای نوشت تا برای ازدواجش چاره سازی کند.

اوج بخشندگی

اوج بخشندگی

حاتم را پرسیدند که : "هرگز از خود کریم تر دیدی؟"
گفت: بلی، روزی در خانه غلامی یتیم فرود آمدم و وی ده گوسفند داشت. فی الحال یک گوسفند بکشت و بپخت و پیش من آورد. مرا قطعه ای از آن خوش آمد، بخوردم .
گفتم: «والله این بسی خوش بود

 

نظرتون چیه؟!!( قرعه کشی)

نظرتون چیه؟!!( قرعه کشی)

جک از یک مزرعه‌دار در تکزاس یک الاغ خرید به قیمت ۱۰۰ دلار!  قرار شد که مزرعه‌ دار الاغ را روز بعد تحویل بدهد. اما روز بعد مزرعه‌ دار سراغ جک آمد و گفت: «متأسفم جک، خبر بدی برات دارم، الاغه مرد!»

خرما از کرگى دم نداشت

خرما از کرگى دم نداشت

پیرمرد فقیرى از مردى یهودى مقدارى پول به قرض گرفت تا به کار و زندگى خود سامانى دهد. مرد یهودى شرط کرد که اگر پیرمرد نتوانست قرض خود را بپردازد، در مقابل هر سکه یک مثقال از گوشت تن او ببرد. پیرمرد پول را گرفت و کالا خرید تا تجارت کند.

حکایت ترکاندن حباب (طنز اقتصادی)

حکایت ترکاندن حباب (طنز اقتصادی)

یکی بود یکی نبود. یک کشور کوچکی بود. این کشور یک جزیره کوچک بود. کل پول موجود در این جزیره 2 دلار بود؛ 2 سکه 1 دلاری که بین  مردم در جریان بود. جمعیت این کشور 3 نفر بود. تام مالک زمین جزیره بود. جان و ژاک هر کدام یک سکه 1 دلاری داشتند. 

ثروتمندتراز بیل گیتس ؟؟؟

ثروتمندتراز بیل گیتس ؟؟؟

از بیل گیتس پرسیدند: از تو ثروتمند تر هم هست؟

گفت: بله فقط یک نفر.

پرسیدند: چه کسی؟

بیل گیتس ادامه داد: سال ها پیش زمانی که از اداره اخراج شدم و به تازگی اندیشه‌های خود و در حقیقت به طراحی مایکروسافت می اندیشیدم، روزی در فرودگاهی در نیویورک بودم که قبل از پرواز چشمم به نشریه ها و روزنامه ها افتاد.

چرا نمیدانستم پولدارم؟

چرا نمیدانستم پولدارم؟

هوا بدجورى طوفانى بود و آن دختر و پسرک کوچولو حسابى از سرما مچاله شده بودند. هردوی آن ها لباس‌هاى کهنه و گشادى به تن داشتند و پشت در خانه مى‌لرزیدند.

 

داستان کوتاه اقتصادی (تجربه)

داستان کوتاه اقتصادی (تجربه)

مردان قبیله سرخ پوست درایالات متحده آمریکای از رییس جدید می پرسن: آیا زمستان سختی در پیش است؟

رییس جوان قبیله که هیچ تجربه ای در این زمینه نداشت، جواب میده «برای احتیاط برید هیزم تهیه کنید».

 بعد میره به سازمان هواشناسی کشور زنگ میزنه: «آقا امسال زمستون سردی در پیشه؟»

بازاریابی استراتژیک ملا نصرالدین

بازاریابی استراتژیک ملا نصرالدین

ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست می‌انداختند. دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. 

هدیه مالی تیم متفکران نوین مالی در شبکه اجتماعی
Web Analytics