تبلیغ شماره 1
بازگشت به پورتال مرکزی

سادگی و بندگی؛ پارسایی در اوج پارسایی

سادگی و بندگی؛ پارسایی در اوج پارسایی

سعدی می گوید:پارسایی را دیدم؛

در کنار دریا که زخم پلنگ داشت و

 

سادگی و بندگی؛ فقط برای او

سادگی و بندگی؛ فقط برای او

فردی چند گردو به بهلول داد

و گفت: بشکن و بخور و برای من دعا کن.

سادگی و بندگی؛ معلم پادشاه

سادگی و بندگی؛ معلم پادشاه

انوشیروان را  معلمی بود.

روزی معلم او را بدون تقصیری بیازرد.

سادگی و بندگی؛ جوانک عاشق و بندگی راستین

سادگی و بندگی؛ جوانک عاشق و بندگی راستین

جوانی گمنام عاشق دختر پادشاهی شد.

رنج این عشق او را بیچاره کرده بود؛

سادگی و بندگی؛ مردمان ساده

سادگی و بندگی؛ مردمان ساده

درویشی به دهی رسید.

جمعی کدخدایان را دید،

سادگی و بندگی؛ دو توان و یک بی توان

سادگی و بندگی؛ دو توان و یک بی توان

دو توانگر و یک فقیر با هم به حج رفتند. 

توانگر اول چون دست در حلقه کعبه زد و

سادگی و بندگی؛ همه را می خواهم.

سادگی و بندگی؛ همه را می خواهم.

سلطان محمود پیری ضعیف را دید

که پشتواره خار می‌ کشد.

سادگی و بندگی؛ خانه ما

سادگی و بندگی؛ خانه ما

جنازه ای را بر راهی می‌ بردند.

درویشی با پسر بر سر راه ایستاده بودند.

سادگی و بندگی؛ استدلال چانه زنی

سادگی و بندگی؛ استدلال چانه زنی

از بزرگی دیگر روایت کنند که در معامله ای که با دیگری داشت، برای مبلغی کم، چانه زنی از حد در گذرانید. او را منع کرده اند که این مقدار ناچیز بدین چانه زنی نمی ارزد. گفت: چرا من مقداری از مال خود ترک کنم که مرا یک روز و یک هفته و یک سال و همه عمر بس باشد؟

سادگی و بندگی؛ پسرک و تجربه ملاقات با خدا

سادگی و بندگی؛ پسرک و تجربه ملاقات با خدا

پسرکی بود که می خواست خدا را ملاقات کند، او میدانست تا رسیدن به خدا باید راه دور و درازی بپیماید. به همین دلیل چمدانی برداشت و درون آن را پر از ساندویچ و نوشابه کرد و بی آنکه به کسی چیزی بگوید، سفر را شروع کرد. چند کوچه آن طرف‏ تر، به یک پارک رسید.

هدیه مالی تیم متفکران نوین مالی در شبکه اجتماعی
Web Analytics