> مقالات موضوعی > فرهنگی و مذهبی > موضوعات قابل تامل > سادگی و بندگی > مشاهده مقاله جهت ارسال به چند نفر، نام و ایمیل گیرندگان با کاما { ، } جدا شوند. نام فرستنده: * ایمیل فرستنده: نام گیرنده(گان): * ایمیل گیرنده(گان): * متن پیام: * کد امنیتی: سادگی و بندگی؛ خانه ما جنازه ای را بر راهی می بردند. درویشی با پسر بر سر راه ایستاده بودند. عضویت در تیم متفکران در طرح همراه با تیم اعتبار هدیه بگیرید و مشارکت کنید کلیک کنید... در طرح همگام با تیم با اعتبار هدیه، از خدمات ویژه استفاده کنید کلیک کنید... در طرح همیار با تیم در بازارکار حسابداری و مالی بدرخشید کلیک کنید... در طرح همکار با تیم خدمات مالی و حسابداری خود را معرفی کنید کلیک کنید... پسر از پدر پرسید که: بابا در این جا چیست؟ گفت: آدمی. گفت کجایش می برند؟ گفت: به جایی که نه خوردنی باشد و نه پوشیدنی، نه نان و نه آب، نه هیزم ونه آتش، نه زر و نه سیم، نه بوریا نه گلیم. گفت: بابا با این حساب به خانه ما می برندش. ثبت نام و عضویت میز کار لینک های مفید خدمات حَسمان ارتقاء سواد مالی در حَسمان خدمات ویژه حسابداران ارتقاء حرفه ای در حَسمان خدمات ویژه مدیران طرح پویش سواد اندوزی مالی دوره های آموزشی lms عضویت ویژه حسمان مشارکت و دعوت از دوستان همیار با تو همیار دانش آموز طرح پویش سواد اندوزی مالی آموزش سواد مالی مقدماتی نبض بازار دیده بان بازار هوای بازار دوره آموزشی بهینه نگر همیار شغلی حسابدار دیکشنری تخصصی حسابداری ثبت رزومه دوره های آموزشی توسعه نگر طرح توانمند سازی ایستگاه خبر حسابداری مدار خبر کار و دانش ثبت آگهی استخدام دوره های آموزشی مدیران همیار دانش آموز طرح پویش سواد اندوزی دوره های آموزشی همراه با تیم همراه با تیم همراه با تیم مقاله های مرتبطسادگی و بندگی؛ معلم پادشاهسادگی و بندگی؛ استدلال چانه زنیسادگی و بندگی؛ دو توان و یک بی توانسادگی و بندگی؛ فقط برای اوسادگی و بندگی؛ پارسایی در اوج پارسایی رویـــا اسماعیلی | 1395/01/14 03:58:52 | 0 0 پسر گرسنه اش می شود ، شتابان به طرف یخچال می رود در یخچال را باز می کند عرق شرم …بر پیشانی پدر می نشیند پسرک این را می داند دست می برد بطری آب را بر می دارد ... کمی آب در لیوان می ریزد صدایش را بلند می کند ، ” چقدر تشنه بودم ” پدر این را می داند پسر کوچولو اش چقدر بزرگ شده است .. پاسخ دیدگاه کاربران نام: پست الکترونیک: * متن: * کد امنیتی: * مهدیه آقاباقری | 1395/01/14 22:24:20 | 0 0 بعد از خواندن این داستان، به یاد فیلم مجید مجیدی افتادم. پدر:علی پسرم کار می کنم که پول در بیارم، اون وقت می تونیم خونه بخریم ، ماشین بخریم... علی: بابا واسه زهرا هم کفش می خری؟ "مهدیه آقاباقری، عضوی از تیم متفکران نوین مالی" پاسخ دیدگاه کاربران نام: پست الکترونیک: * متن: * کد امنیتی: * دیدگاه کاربران نام: پست الکترونیک: * متن: * کد امنیتی: *