تبلیغ شماره 1
بازگشت به پورتال مرکزی

خواب دیدم قیامت شده است.

هرقومی را داخل چاله‏ای عظیم انداخته

و بر سرهر چاله، نگهبانانی گرز به دست گمارده بودند؛الا چاله‏ ی ایرانیان. خود را به عبید زاکانی رساندم و پرسیدم: «عبید این چه حکایت است که بر ما اعتماد کرده نگهبان نگمارده‏اند؟»گفت:
"می‌دانند که به خود چنان مشغول شویم که ندانیم در چاهیم یا چاله."خواستم بپرسم: "اگر باشد در میان ما کسی که بداند و عزم بالا رفتن کند..." نپرسیده گفت: گر کسی از ما، فیلش یاد هندوستان کند، خود بهتر از هر نگهبانی پایش کشیم و به تهِ چاله باز گردانیم!

 

 

 

ثبت نام و عضویت میز کار

لینک های مفید

 

 

 

دیدگاه کاربران

 

 

هدیه مالی تیم متفکران نوین مالی در شبکه اجتماعی
Web Analytics