تبلیغ شماره 1
بازگشت به پورتال مرکزی

لبانت به ظرافت شعر

شهوانی ترین بوسه ها را به شرمی چنان مبدل می کند

که جاندار غار نشین از آن سود می جوید

تا به صورت انسان دراید

 

 

 

و گونه هایت

با دو شیار مّورب

که غرور ترا هدایت می کنند و

سرنوشت مرا

که شب را

تحمل کرده ام

بی آن که به انتظار صبح

مسلح بوده باشم،

و بکارتی سر بلند

را

از روسپیخانه های داد و ستد

سر به مهر باز آورده م 

هرگز کسی این

گونه فجیع به کشتن خود برنخاست

که من به زندگی نشستم!

و چشمانت راز آتش

است

و عشقت پیروزی آدمی ست

هنگامی که به جنگ تقدیر می شتابد

و

آغوشت

اندک جائی برای زیستن

اندک جائی برای مردن

و گریز از شهر

که به

هزار انگشت

به وقاحت

پاکی آسمان را متهم می کند

کوه با نخستین سنگ ها

آغاز می شود

و انسان با نخستین درد

در من زندانی ستمگری بود

که به

آواز زنجیرش خو نمی کرد -

من با نخستین نگاه تو آغاز شدم

توفان ها

در

رقص عظیم تو

به شکوهمندی

نی لبکی می نوازند،

و ترانه رگ هایت

آفتاب

همیشه را طالع می کند

بگذار چنان از خواب بر ایم

که کوچه های شهر

حضور مرا دریابند

دستانت آشتی است

ودوستانی که یاری می دهند

تا

دشمنی

از یاد برده شود

پیشانیت ایینه ای بلند است

تابناک و بلند،

که

خواهران هفتگانه در آن می نگرند

تا به زیبایی خویش دست یابند

دو پرنده

بی طاقت در سینه ات آوازمی خوانند

تابستان از کدامین راه فرا خواهد رسید

تا

عطش

آب ها را گوارا تر کند؟

تا در آیینه پدیدار آئی

عمری دراز در آن

نگریستم

من برکه ها ودریا ها را گریستم

ای پری وار درقالب آدمی

که پیکرت

جزدر خلواره ناراستی نمی سوزد!

حضورت بهشتی است

که گریز از جهنم را توجیه می

کند،

دریائی که مرا در خود غرق می کند

تا از همه گناهان ودروغ

شسته شوم

وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود

 

احمد شاملو

 

 

ثبت نام و عضویت میز کار

لینک های مفید

 

 

 

عظیمه تفتیان |   1395/04/03 01:38:34   |
2     0
حضورت بهشتی است
که گریز از جهنم را توجیه می
کند،
دریائی که مرا در خود غرق می کند
تا از همه گناهان ودروغ
شسته شوم
وسپیده دم با دستهایت بیدارمی شود
 پاسخ 
دیدگاه کاربران
شهاب امیدواری |   1395/04/05 20:33:01   |
0     0
خیلی متن زیبا بود ممنون ازهمگی
به شانه هایم زدی تا تنهاییم را تکانده باشی. به چه دل خوش کردی؟ تکاندن برف از شانه های آدم برفی.
 پاسخ 
دیدگاه کاربران
کیان |   1395/04/05 21:28:37   |
0     0
امشب از آسمان دیده تو

روی شعرم ستاره میبارد

در سکوت سپید کاغذها

پنجه هایم جرقه میکارد

شعر دیوانه تب آلودم

شرمگین از شیار خواهشها

پیکرش را

دوباره می سوزد

عطش جاودان آتشها

آری آغاز دوست داشتن است

گرچه پایان راه ناپیداست

من به پایان دگر نیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست

از سیاهی چرا حذر کردن

شب پر از قطره های الماس است

آنچه از شب به جای می ماند

عطر سکر آور گل یاس است

آه بگذار گم شوم

در تو

کس نیابد ز من نشانه من

روح سوزان آه مرطوب من

بوزد بر تن ترانه من

آه بگذار زین دریچه باز

خفته در پرنیان رویا ها

با پر روشنی سفر گیرم

بگذرم از حصار دنیاها

دانی از زندگی چه میخواهم

من تو باشم ‚ تو ‚ پای تا سر تو

زندگی گر هزار باره

بود

بار دیگر تو بار دیگر تو

آنچه در من نهفته دریاییست

کی توان نهفتنم باشد

با تو زین سهمگین طوفانی

کاش یارای گفتنم باشد

بس که لبریزم از تو می خواهم

بدوم در میان صحراها

سر بکوبم به سنگ کوهستان

تن بکوبم به موج دریا ها

بس که لبریزم از تو می خواهم

چون غباری ز خود فرو ریزم

زیر پای تو سر نهم آرام

به سبک سایه تو آویزم

آری آغاز دوست داشتن است

گرچه پایان راه نا پیداست

من به پایان دگر نیندیشم

که همین دوست داشتن زیباست
 پاسخ 
دیدگاه کاربران
دیدگاه کاربران

 

 

هدیه مالی تیم متفکران نوین مالی در شبکه اجتماعی
Web Analytics