تبلیغ شماره 1
بازگشت به پورتال مرکزی

فقیری از کنار دکان کباب فروشی می‌گذشت. مرد کباب فروش درحال باد زدن سیخ ها بود. بوی خوش گوشت سرخ شده در فضا پراکنده شده بود. مرد فقیر خیلی گرسنه بود و پولی هم نداشت تا از کباب بخورد. 

تکه نان خشکی را که در توبره خود داشت خارج کرد. آن را بر روی دود کباب گرفت و به دهانش گذاشت.  

او به همین ترتیب چند تکه نان خشک خورد و سپس براه افتاد. ولی مرد کباب فروش به سرعت از دکان خارج شده دست وی را گرفت و گفت:

کجا میروی؟ پول دود کباب را که خورده ای بده.

از قضا ملا از آنجا می‌گذشت جریان را دید. متوجه شد که مرد فقیر التماس و زاری می‌کند و تقاضا می‌نماید او را رها کنند. ولی مرد کباب فروش می خواست پول دودی را که وی خورده است را بگیرد.  

ملا دلش برای مرد فقیر سوخت و جلو رفته به کباب فروش گفت: این مرد را آزاد کن تا برود من پول دود کبابی را که او خورده است می دهم.

ملا پس از رفتن فقیر چند سکه از جیبش خارج کرده و در حال که آن ها را یکی پس از دیگری به روی زمین می انداخت. به مرد کباب فروش گفت: بیا این هم صدای پول دودی که آن مرد خورده، بشمار و تحویل بگیر.

مرد کباب فروش با حیرت به ملا نگریست و گفت: این چه طرز پول دادن است مرد خدا؟

گفت: خوب جان من کسی که دود کباب و بوی آن را بفروشد و بخواهد برای آن پول بگیرد باید به جای پول صدای آن را تحویل بگیرد.

منبع : سایت برترین ها 

 

 

ثبت نام و عضویت میز کار

لینک های مفید

 

 

 

دیدگاه کاربران

 

 

هدیه مالی تیم متفکران نوین مالی در شبکه اجتماعی
Web Analytics