افکار و احساسات شما تعیین کننده اعمال شماست و اعمال شما نیز به نوبه خود تعیین کننده افکار و احساسات شماست. اگر برخوردی مثبت، خوشایند و خوش بینانه داشته باشید، فردی مثبت، خوشایند و خوش بین خواهید شد.

هر گفته ای تاثیری به جا می گذارد. وقتی چیزی را با حالتی سرشار از احساس به خودتان می گویید، افکار، ایده ها و رفتارهایی هماهنگ با همان کلمات به وجود می آید.فقط راجع به چیزهایی فکر کنید که طالب آن هستید و راجع به آنچه که طالب آن نیستید فکر نکنید.

ذهن خودآگاه شما در آن واحد فقط می تواند یک فکر را در خود جای دهد، یا مثبت یا منفی. شما می توانید با جایگزین کردن افکار مثبت به جای افکار منفی به خوشبختی دست پیدا کنید. ذهن مانند باغی است که در آن یا گل می روید یا علف هرز.

راهی کشف کرده ام

که برای همیشه باهم دوست باشیم

خیلی خوب .. خیلی زود تبدیل شد به خیلی بد

خیلی زود ..

هیچ کس چیزی به من نگفت و به همین دلیل هیچ وقت سر در نیاوردم

که خیلی خوب .. خیلی زود تبدیل می شود به خیلی بد ..

از گورخره پرسیدم

« توسفیدی و راه راه سیاه داری،

یا اینکه سیاهی و راه راه سفید داری؟ »

وارونه که نگاه کنی

درخت ها را توی هوا در حال تاب خوردن می بینی

اتوبوس ها را معلق و ساختمان ها را آویزان می بینی

او قطعه گمشده ای داشت و شاد نبود.

پس راه افتاد به جست و جوی گمشده اش.

قل می خورد و می رفت و آواز می خواند:می گردم، می پویم

گمشده ام را می جویم.

چه کوچیک عین بادوم زمینی

چه گنده عین غول بیابونی

به هر حال همه مون یه اندازه ایم

وقتی چراغ رو خاموش کنیم

اولین بار

که بخواهم بگویم دوستت دارم خیلی سخت است

تب می کنم، عرق می کنم، می لرزم

از وقتی که عاشق شدم

فرصت بیشتری پیدا کردم برای این که پرواز کنم

بیست و پنج دقیقه مهلت

برای اینکه دوستت بدارم

بیست و پنج دقیقه مهلت

برای اینکه دوستم بداری...

از وقتی که دوست ام مرا ترک کرده است،

کاری ندارم به جز راه رفتن!

راه می روم تا فراموش کنم.

من می دونم که تو خوبی

اما می دونم که خیلی خوب نیستی

می دونم که دوست دارم

اما مطمئنم که خیلی دوست ندارم

نمی خواهم بجنگم

نمی خواهم بجنگم

تو را می خواهم

تنگ در آغوش گیرم

جادوگری که روی درخت انجیر زندگی می کند

به لستر گفت : یه آرزو کن تا برآورده کنم

لستر هم با زرنگی آرزو کرد

دو تا آرزوی دیگر هم داشته باشد

اگه نمی تونم همیشه خدا مال تو باشم

حداقل اجازه بده یه وقت هایی مال تو باشم

پسر کوچولو گفت: «گاهی وقتها قاشق از دستم می افتد.»

 پیرمرد بیچاره گفت: «از دست من هم می افتد.»

من خوشحالم که خودم هستم

زیرا شبیه تو نیستم

می خواهم رویایی که دیشب دیدم

بردارم و تو فریزر بگذارم